آخرین خبر/ با داستان کوتاه دنباله دار «شیطان، یک فرشته بود » نوشته «محیا زند» همراه ما باشید قسمت قبل
عصر پنجشنبه ایرج با یه دسته گل مریم همراه خواهر بزرگ و پدرش اومد خواستگاری ایراندخت. معارفه اولیه که تموم شد ایراندخت با یه سینی چایی اومد و به مهمونا سلام کرد. اول با دیدن قیافه ایرج دلش ضعف رفت و بعد با دیدن قیافه پدرش دلش خالی شد. حالت چهره پدرش درست شبیه اونوقت هایی بود که بشدت از یچیزی ناراضیه با اینحال جلو اصرار های خواهر ایرج کوتاه اومد و گذاشت ایراندخت و ایرج برن تو اتاق تا باهم صحبت کنن.
ایرج روی تخت نشست و ایراندخت روی صندلی. بین جفتشون یه سکوت دوهفته ای و پر از سوال حاکم بود.
ایرج صداش زد: ایران؟
ایراندخت سرشو بیشتر انداخت پایین و جوابشو نداد. دلگیر بود از غیبت دوهفته ای ایرج.
_ایران خانم با شمام...دلخوری؟
+نباشم؟ کجا بودی تو این دوهفته؟ میدونی چی به من گذشت؟
_ نه، ولی میدونم خواستگار راه دادی خونه، تو مگه دلت پیش من نیست؟
+چرا!
_پس خواستگار؟
+ مجبور بودم... میفهمی؟ جلوی خانواده ام نمیتونستم بیشتر از این مقاومت کنم.
_ دِ درگیری منم همین بود تصدق چشمات. مادر ... بزرگ...
ما را در سایت بزرگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : مدیریت نیلو بلاگ big بازدید : 419 تاريخ : جمعه 4 فروردين 1396 ساعت: 7:57